من میدانستم که عوض شدهام. میدانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کردهاست. و میدانستم که این تغییرات پایانیام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئلهی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را میسنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان میکردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگیام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
کاش لغت ژاپنی «خواهر» را میدانستم. آنگاه میتوانستم او را با یک کلام خوب همراهی کنم. بودا، خدای او، میگفت: «بخشیدن مال به یک انسان میتواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب میتواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.»چین و ژاپن ص ۶۹ و ۷۰
ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد میدانستم؛ شبیه پدر در بچگیهایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی میافتد پدرم قرص و محکم روبهرویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ قرار همیشگی نانوشتهمان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی
او زمانی انجا به تفرج ایستاد ، زنی قاروره ( چیزی مثل پیشاب ) بیماری را باز آورد . او در آنجا نگاه کرد و گفت : این بیمار جهود است . باز نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری ؟
گفت : اری
گفت دیروز ماست خورده است ؟
زن گفت آری
مردم از علم او تعجب بنمودند و ابو علی را ازین جریان حیرت آمد
چندان توقف کرد که او از کار فارغ شد
پیش رفت و به مردک گفت اینها را از کجا معلوم کردی ؟
گفت از انجا که تورا شناختم که تو بوعلی هستی...
بوعلی گفت : این مشکل تر...
بو علی چون الحاح ( پافشاری )
من نیک میدانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد
و در پی ارتقای تودهها بودن و بالاخص آگاهتر ساختن آنان، هزینه دارد.
و به مقابله برخاستن با امتیازها و بتها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد.
و میدانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگامگسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد.
با این همه نیک میدانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است.
از این رو، همه این هزینهها را، چون گ
من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند...آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا...؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سب
من اگر میدانستم، عریانتر میشدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک میدانم که همهچیز با همهچیز یکی است:
دو سنگ به هم میفرسایند، چیزی بینشان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالیها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان میفرساید، در جستجوی چیزی. میانهها بر هم فشرده میشوند.
من اگر میدانستم، تمام نمیشدم، و از ناتمامی میترسم. زیرا نیک میدانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
داس بی دسته ما
روزها و سالهایی
علف هرزه ان باغچه را می چیند
پدری پیر کمری تا خورده دستهایش چه زمخت
داس بی دسته ما گنج گرانی ایست
که به دست پدری پیر به زمین می کوبد
هرزه را می جوید , می شوید
باغچه را اباد است .
و درختانی که در ان سر به فلک اراسته
پدری پیر اما ...
عمر را باقی نیست
گوشه ای بنشسته
مالکانی هر سو چشم شوریده ای بنگارند
و در ان باغچه ابادی به جدال پردازند
پدر !!؟
فرزندان پسرانم
من اگر می دانستم که ز ان موهبت و عش
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم..." در رابطه با نحوه نگاه به فرصت ها، بالا بردن روحیه ریسک پذیری، کاهش ترس از شکست، بالا بردن روحی خلاقیت و کارآفرینی، استفاده بهینه از منابع، خارج شدن از چارچوب های مرسوم و ... بحث ها و تجاربی رو نقل می کنه.
ادامه مطلب
نمیدانم بعد از چند سال، اما بعد از سالهای طولانی بود که شیرینعسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمیدانم از طعم خود شیرینعسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و سادهتر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمیدانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ سیاست چیزی نمیدانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمیخوردم. روزها
ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد میدانستم؛ شبیه پدر در بچگیهایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی میافتد پدرم قرص و محکم روبهرویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ قرار همیشگی نانوشتهمان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی
سال های پیش فکر می کردم همیشه عاشق می مانم. فکر می کردم حتما باید با کسی زندگی کنم که عاشقش می شوم و اگر این طور نشود، نیمه شبی در سی سالگی، مجنون و بی قرار با دستی که روی کاغذ می لرزد، ناگهان از خانه ی امن و بی عشقم بیرون می زنم و در کوچه ها و خیابان های شهر آواره می شوم تا به دنبال معشوقم بگردم.سال های پیش فکر می کردم زندگی همیشه بر یک قرار می ماند. آن روزها نمی دانستم عشقی که بازتابی در خور نداشته باشد، انسان ها را خسته می کند. عاشق را خسته می کند
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان
به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خ
#برشی_از_یک_کتاب
#رمان_اجتماعی
مدتی کوتاه،پاک گیج شده بودم و نمی دانستم تنهایی چه کنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم . زندگی روزانه ام با محوریت خواسته های او و در همینشینی اش شکل گرفته بود. حالا آزاد بودم که طبق خواسته ام عمل کنم، اما خودم هم می دانستم این آزادی توهمی بیش نیست، چون آنچه بیش از همه آرزویش را داشتم از دسترسم دور بود. مردم همیشه می گویند هدفی برای زندگی ات پیدا کن و همسو با آن زندگی کن. اما گاهی، وقتی عمر انسان به انتها
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود. پوست
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت .سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد :« پس تا فردا .»
ریش تراشیدم دوبارکفشهایم را برق انداختم دوبار .لباسهای رفیقم را قرض گرفتم با دو لیرکه برایش کیکی بخرم ، قهوهای خامه دار .
حالا تنها بر نیمکتمو گرداگردم عشاق ، لبخند زنانندو برآنم کهما را نیز لبخندی خواهد بودشاید در راه استشاید لحظهای یادش رفتهشاید ... شاید ...
"محمود درویش"
پ.ن:
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چ
مایه اصـل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است دود اگر بالا نشیند کسـر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون که او بالاتر استناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشـتر استآهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است کـره اسـب ، از نجابت از پـس مـادر رود
کـره خـر ، از خـریت پیش پیش مـادر است کاکل
معلم علوم اجتماعی چهار سال دبیرستانم را خیلی دوست داشتم. خانم جعفری محبوب نبود. خیلی از هم مدرسه ای هایم او را به سخت گیری می شناختند اما من جور دیگری دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. آن سال ها برخلاف الان برونگرا و اهل گپ و گفت و خنده و شوخی بودم. همین می شد که احتمالا تا از چیزی ناراحت می شدم همه می فهمیدند. روزهای سوم دبیرستان بود که در حیاط مدرسه به مریم گفتم که به پوچی رسیدم. مریم خندید. من هم الان به آن روز و آن حرف می خندم. چه می دانستم پوچی
زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من لبخند به لب داشتم. ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم.
ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم ... نه ... ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ...
با دستم راستم پفیلا میخوردم. همانطور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یکدستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه میریختم و نمیدانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه میریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمیدانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاتهیِ ناپاکِ دستآغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلودهتَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمیدانستم...
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و سازی با این لکاتهیِ ناپاکِ دستآغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلودهتَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمیدانستم...
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟
فرمود چهار اصل: دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدمدانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردمدانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
سنگ پشت
سنگ پشت
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نم
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم... نکته
بسیار جالب: این سخن که توسط باستانگرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشت
نسبت داده می شود، از امام صادق علیهالسلام است. در منابع متعدد روایی چنین آمده است:
قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَا
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
آن دوستت دارم داغ و دلنشین که توی ظهر سوزان و شرجی مردادماه به جانم نشستو قلبم را خنک کرد؛هیچوقت از ذهنم محو نمی شود.کف دستهایم عرق کرده بود.می خندیدم. بی دلیل می خندیدم.لبانم تا بناگوش باز می شد. دلیل خنده ام او بود.خودم می دانستم...خودش می دانست...
معصومه باقری
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم... نکته
بسیار جالب: این سخن که توسط باستانگرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشتنسبت داده می شود، از امام صادق علیهالسلام است که در منابع متعدد روایی بیان شده است:
قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَا
چهار اصل
کوروشی !!! : ۱-دانستم
که کار مرا دیگری انجام نمی دهد،پس تلاش کردم... ۲-دانستم
که خدا مرا می بیند،پس حیا کردم... ۳-دانستم
که رزق مرا دیگری نمی خورد،پس آرام شدم... ۴-دانستم
که پایان کارم مرگ است،پس مهیا شدم... نکته
بسیار جالب: این سخن که توسط باستانگرایان افراطی گاه
به کوروش و گاه به زرتشت
نسبت داده می شود، از امام صادق علیهالسلام است. در منابع متعدد روایی بیان شده است:
قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ أَمْرَکَ
فَقَال
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https:/
برای ملاقاتت فکرها به سرم بوداینکه تو لایق کدام هدیه ای می دانستم:"عشق هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش"شش ماه خودم را برای این عشق خالص کردمشش ماه طلب شش ماه مراقبهشش ماه شب زنده داریشش ماه اشک..اثر کردهدیه مرا پذیرفتی...
من خط الشهید رحمه الله قیل للصادق علیه السلام: على ما ذا بنیت أمرك؟ فقال: على أربعة أشیاء: علمت أن عملی لا یعمله غیری فاجتهدت، وعلمت أن الله عز وجل مطلع علی فاستحییت، وعلمت أن رزقی لا یأكله غیری فاطمأننت، وعلمت أن آخر أمری الموت فاستعددت.
به حضرت صادق علیه السلام عرض کردند: کار خود را بر چه چیزی بنا کردهای؟
حضرت فرمودند: بر چهار چیز:
۱- فهمیدم که عمل مرا دیگری انجام نمیدهد؛ پس به کوشش پرداختم.
۲- دانستم که خداوند بر حال من اطلاع دارد؛ پس خجال
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
لقمان کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از وی پرسید: «چند ساعت دیگر تا به ده بعدی راه است؟!»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت لقمان نشنیده دوباره رو کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر تا ده بعدی راه است؟»
گفت: «راه برو.»
گمان کرد که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که لقمان بانگ برآورد: «ای مرد! یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»
مرد گفت: «چرا از اول جوابم نگفتی؟»
گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده ب
لقمان کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از وی پرسید: «چند ساعت دیگر تا به ده بعدی راه است؟!»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت لقمان نشنیده دوباره رو کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر تا ده بعدی راه است؟»
گفت: «راه برو.»
گمان کرد که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که لقمان بانگ برآورد: «ای مرد! یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.»
مرد گفت: «چرا از اول جوابم نگفتی؟»
گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده ب
امشب آرزوهایم را گم کردم. درست زمانی که فکر میکردم جایشان امن است و دو قدم هم برای نزدیک شدن به آنها برداشتهام، آرزوهایم گم شدند.
وحشت تمام وجودم را گرفت. حسی که داشتم قابل وصف نیست. سراسیمه همه جا را گشتم و دست آخر، ناامید زل زدم به کتابخانهام. آرزوهایم گم شهبودند. با ناباوری زمزمه میکردم:«آرزوهایم... آرزوهایم کجا هستند؟... واقعا گمشان کردهام؟» از سر تا پایم منجمد شدهبود. قلبم داشت از جایش کنده میشد. حالا که آرزوهایم نبودند، به
باورم نمیشود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که میدانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایاننامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمیدانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیمهای بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
کاش! هیچ وقت آرزو نمی کردم که بزرگ تر از دیروز شوم... اگر من بزرگ نمی شدم؛ دستان مادر بزرگ نمی لرزید! شاهد پیر شدن مادرم نبودم، شاهد سفید شدن موهای پدرم نبودم..!کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم؛ از کجا می دانستم که اینقدر گران تمام می شود!؟ بزرگ شدنم!.کاش بزرگ نمی شدم؛ که حرف های دیگران قلبم را بشکند؛ کاش! همان کودک شاد و خوشحال می ماندم، همان کودکی که گریه اش فقط برای! شکستن اسباب بازی هایش بود...از کجا می دانستم!؟ وقتی که بزرگ می شوم؛ برای شکستن قلبم اشک
پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات میکردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او میدانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمیکنم. میدانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و ... نمیگویم. میدانست به کسی میگویم عزیز، که برایم عزیز باشد ... برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرد
دوباره پیام فرستاد. این بار جدی عصبانی شدم. دلیل حرف زدنش با من را نمیدانستم و این موضوع کلافهام میکرد. برای یک بار هم که شده باید خودم از دهانش حرف میکشیدم. ناراحت و درمانده بود و این را حس میکردم. همیشه ته دلم میدانستم که به من علاقه دارد ولی نیاز بود که با بیل و کلنگ به جانش بیفتم تا زبان به سخن باز کند. بالاخره اعتراف کرد. به همه چیز اعتراف کرد. به علاقهاش نسبت به من، به گرایشی که نسبت به من دارد، به این حس و کشش عجیبی که چهار ساله
پرسید: حالت خوب است؟در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.گفتم: چه بگویم؟گفت: هرچه دلِ تنگت خواست...این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.مستأصل ما
خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم)
همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟ لبخند ملیحی زد و نشست. میدانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقی
روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمیتوانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجامشان را نداری و بعد با انجام ندادنشان فشار پاسخگویی و سرهمبندی هم سرت هوار میشود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده میکردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدامشان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی میشناختم نیز حالم را بهم ر
چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد ... برای عشق، خیانت کرد ... برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد ... و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند ...!
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند : " از پشت کوه آمده ای ...! "
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدَرَم ...!!!
استاد محمد بهمن بیگی
علی و امیر را از هم جدا کردم. هم را کتک می زدند. مانده بودم اول به کدامشان برسم. که هرکدام یک ور افتاده بودند. نفس نفس میزدند و رنگ مبل ها پررنگ تر می شد. کوچک بودم. هستم همین حالا هم. ده سال کوچک تر. دوتا مرد گنده که درگیر پایان نامه هایشان بودن. یعنی هستند. یادآوری خون حواسم را پرت می کند. رشته هایشان اقتصاد و علوم اجتماعی بود. اه. هست. توی کافه های تاریک در مورد باهوش بودن یا نبودن خمینی بحث می کنند. یکی شان چپ است یکی شان اصلاح طلب. در این حد که با ا
خیال میکردم ترس را پشت سر گذاشتهام، امّا مشت پرقدرتش را میبینم که گشوده پیش میآید و کمکم تمام من را در برمیگیرد. یک بار دیگر رسیدهام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن برمیگردم. کاش میدانستم دیگران با تردیدها و اضطرابهای بزرگشان چه میکنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم میتواند یک اشتباه بزرگ باشد، بیقرار و بیقرارتر میشوم.
من از همان روز اول میدانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول میدانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همهی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهاییام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی میکند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آیکیوی متوسط و حتا پایینتر از حد متوسط هم میتوانست پیشبینی کند
نمیخواهم قضاوت کنم و مدام به خودم تلنگر میزنم شاید راست میگویند!!
بار اول نیست. چندین بار برایم اتفاق افتاده که بخواهم پولی را خورد کنم و به چندین مغازه رفته ام و گفته اند نداریم. همین چند ماه پیش نیاز به پول خورد داشتم. پولم ۱۰ هزار تومانی بود( نخندید) به چندین سوپری که سر و کارشان با همین پول خوردهاست مراجعه کردم و هیچ یک همکاری نکردند. آخر سر گفتم یک آدامس موزی بدین و ۱۰ تومان را دادم و ناباورانه بقیه اش را بهم برگردانند.
امروز پیرمردی سر چهار
پشت کرده بودم به همهٔ کلاس و متن کنفرانسم را برای چندمینبار مرور میکردم. مهسا گفت برگرد ببینمت. با لبخند برگشتم. گفت: «استرس ندارد که! همهاش یک کنفرانس ساده است.» دستم را در دستانش گذاشتم تا از درونم آگاه شود. مثل دو تکه یخ بود. گفت از پسش برمیآیی و این جملهای بود که من از دیشب دهبار پیش خود مرورش کرده بودم.
دفترم را گرفتم و به سمت جایگاه استاد رفتم. روی صندلی نشستم و به منظرهٔ روبهرو نگاه کردم و صندلیها و آدمها. استرس مخربی نداشت
ایسنا/کرمان سردار سلیمانی در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: «نمیدانستم دیگر پاهای خسته مادرم را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.»
مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. ب
سراغ بال های خنده ی مرا،از برگ هایی بگیرید
که زیر پای عقاید کهنه خُرد شده اند!
من از کجا می دانستم
روی زمینی تا به این حد پست
در شبی که انکارش بزرگترین دروغ تاریخ بود
می شود پرواز کرد؟
مانده بودم بین فاصله های اجباری قرمزی
که کلماتمان را روی هر خط
هر بار غریب تر می کرد.
باورش سخت بود اما،
خیالِ مرا نبضِ نفس های تو
از هر حقیقتی واقعی تر می کرد.
کِنارِ صنوبری که سعی داشت آوازش
مرا به یاد تو بیاندازد،
فکرم، جای دیگری بود.
من تمام راه
در تکاپوی ه
من به تو خندیدم
چون که می دانستمتو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدیپدرم از پی تو تند دویدو نمی دانستی باغبان باغچه همسایهپدر پیر من استمن به تو خندیدمتا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاکدل من گفت: بروچون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرامحیرت و بغض تو تکرار کنانمی دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق در
برایش پیغام فرستادم که مهمان آمده برایمان و قرار انقلاب عصرمان کنسل است. میدانست وقتم باز نیست. اما پیغام داده بود بیا تلگرام. نوشته بود که نمیتواند هیچ حرفی بزند و باید من وارد شوم. استیصال از لا به لای کلماتِ sms اش به چشم هایم میریخت. گروه را که چک کردم دیدم الف بعد از این همه سال آمده است و ناگهان نوشته است " بچه ها من بچه ی طلاقم :) " و همین ! و بچه ها خوانده اند و وا رفته اند. و وا رفته اند ... این شک را برده بودم. اما دلایلی وجود داشت که نمیتوا
من وسیب ها با هم رسیده ایم!
محبوب من! کجا دنبال روزهای خوب بگردیم؟ شاید شبی است که زیر نقاب روز پنهان است. دراز شبی که با نقاب روز، چهره پوشانده است. محبوب من! جرأت شکوه ای نیست، اما من از اول می دانستم که هرروز صبح زود، خورشید می آید، فقط برای دیدن شما. از اول می دانستم که آیینه ها فقط می خواهند شما را ببینند. خودم از دورها دیده ام، همین که می گذرید،کوه ها پیش پای شما زانو می زنند.محبوب من! حالا دیگر،همۀ آن کوه ها را باد برده است.محبوب من! یادش به
در دل خویش مجموعه ای از نفرت دارم. یک بوته ی عظیم تنفر در قلبم روییده است، منی که همیشه جز محبت مرام دیگری نمی دانستم. چه بر من رفته ای استاد؟ چه بر من اورده ای استاد؟این حجم از تنفر در من ای استاد ...
و منی که کهیر می زنم از حرف زدن با تو. و تویی که هیچ چیز برایت مهم نیست. و تویی که لم می دهی و نان سنگک گنده را از ان زیر میز در می اوری و فرو می کنی توی ارده -جلوی لپتاپت -. و تویی که دو لوپی می خوری و هیچ چیز این جهان برایت مهم نیست.
و منی که در تنفر مست
یک دریا تنهایی، دختر آبی سپیده زد.این جایی که روی آن خفته ام اصلاً راحت نیست.تمام بدن از وسعت فراغ، فراموشی گرفته، دیگر درد را حس نمی کند؛سردی را گرمی را مرگ را دچار بی حسی شده!شاید روح از بدن ستانده اند و من بی خبر از چهار جهت، هرصبح راهی اش می کنم به شمال.باخود می گویم چرا جواب محبت هایم به غرب نمی آید؟ نگو زمانی چند است! روح محبت را به دریا بخشیده ام!صدایم مانند صدایت به وسعت دریا آرام شده،موهایم مانند موهایت به سان موج ها رقصان شده،چشم هایم
به نام او...
غروب یک روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته امبی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت ک
سلام.خسته نباشید.بازم با یه داستان جدید اومدم.اسم این داستانم کویره.غرب وحشی...شاید داستانای این مدلی زیاد دیده یا خونده باشید اما مطمئنم این داستانم ارزش خوندن داره!پس پیشنهاد می کنم پس از منتشر شدنش حتما برید و بخونید.بریم پیش داستان:
او به من گفت که ماموریتی برایم دارد که اگر بتوانم خوب انجامش دهم پول خوبی هم برایم خواهد داشت.من هم که این روز ها پول تمام کرده بودم و حسابی به پول نیاز داشتم و سرم هم برای ماجرا درد می کرد قبول کردم...اما نمی دا
بر چهره زندگانی منکه بر آنهر شیاراز اندوهی جانکاه حکایتی می کندآیدا!لبخند آمرزشی است.نخستدیر زمانی در او نگریستمچندانکه،چون نظری از وی باز گرفتمدرپیرامون منهمه چیزیبه هیات او در آمده بود.آنگاه دانستم که مرادیگراز او گزیر نیست.
قسمت آخر شعر شبانه احمد شاملو
کنار یک خلوت عاشقانهدستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمیدانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!و اینگونه،مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تومثل رویای زندگی در سرزمین شعرعشق داشتن تومثل بزرگ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقیعشق داشتن تومثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ است!
سحر،درگوشم چلچله ای شعری از تو خواند،می خواهم بهاران را لمس کنممی خواهم،میان هزاران بوته بنفشهتا می وزد باد میان گیسوانتمی خواهم بکارم دستهایم را برا
یکی از مسئولان devops می گوید : با گذشت زمان 20 سال در زیرساخت، من فکر کردم که می دانستم چگونه کار می کند. بعضی از تکنولوژی های جدید همراه با یک گروه هیجان انگیز و مشتاق است که از کسب و کار یا ارزش فنی آن به دست می آید. سپس معمولا سخت تر می شود - به مقیاس، نگهداری یا ایمن - به طوری که به تیم زیرساخت منتقل شود.
ادامه مطلب
سال پیش این موقعها چه آرزوها که در سر میپروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیدهام به دورهگردی و فروشندگی! از کار در پروژههای بزرگ نفتی رسیدهام به ویزیتوری آبکی!افقهای روشن و آیندهی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سالها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یکجور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یکجایی شروع کرد! کاش میدانستم آخر تا کی...
نه چون نقش بر آب، که نقش بر سنگ است آن قصه ی خوبی که می خوانی یا می شنوی. از یادت نمی رود. فکر می کنی که از یادت رفته، اما روزی در گوشه ی اتاق، یا در خیابان، پشت میز کار، زیر سایه درخت، وقت دیدن یک عکس، نفس کشیدن یک عطر همه چیز یادت می آید. چشم باز می کنی و می بینی در قصه هستی بی اینکه خواسته باشی.
خواب های آدم قصه ایی دور را در خوابم دیدم. نمی دانستم چه چیز می بینم، نمی دانستم کجا هستم. می دیدم که اینجا غریبه نیستم و پیش از این بوده ام. بیدار که شدم
..::هوالرفیق::..
به ما، استیودنتها، گفتند یک هفته کنگره [سوپر تخصصی] داریم و همهی شما باید حضور داشته باشید؛ چرا که حضور غیاب دارد! کنگرهی خیلی مفیدی بود. برای استیودنتها کمتر پیش میآید که بتوانند یک سریال را شروع و تمام کنند؛ و یا کتاب رمان سنگینی را به سرانجام برسانند. هم با خانواده Smurfs آشنا شدم و هم بیشتر از Simpsons دانستم. حتی کیفیت جدید 1917 هم به یمن این کنگره منتشر شده بود.
از شنبه تا چهارشنبه ساعت 8 تا 12 (اسماً) و تا 1 (رسماً) وقت داشتیم که
خدایا! آخرین باری که به ملاقات پدرم رفتم، چهارده معصوم را به نام خواندم و پدرم را به تو سپردم. و نمیدانستم آخرین بار است. دانسته بودم همه چیز در ید قدرت توست و به جای دست و پا زدن در راه حلهای زمینی، تسلیم اراده تو شدم. الان هم که به خیال خودم راهکارها، و به علم تو دست و پا زدنهایم ته کشیده، باز تو را میخوانم و خودم را به تو میسپارم. دانستم که تا تو نخواهی هیچ چیز به سرانجام نمیرسد. و اگر تو اراده کنی، هیچ چیز مانع تحقق اراده ات نخواهد بود. توان و ا
خیلی از جملهها و حرفها در زندگی و مکالمات ما به کلیشهبودن محکوماند و به همین خاطر آدمهای زیادی دوستشان ندارند. همهمان دستکم یکیدوتا از این جملات را در ذهن داریم. راستش من به خیلی از این کلیشهها ایمان دارم. آنها جملات مهم و محترمی هستند که بهخاطر تکرار زیاد، از اهمیت افتادهاند. جملهٔ «شکست مقدمهٔ پیروزی است» یکی از این جملههاست که تا آن را میگویی طرف مقابل، قیافهاش کج میشود که: «تو رو خدا ولمون کن با این حرفهای الک
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه میفهمیدم وقتی میگویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمیدانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش میداد. نمیدانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج میخواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کلهام خالی میشد. هر چه بیشتر بو میکشیدم بیشتر دماغم میسوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من
بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفتانگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو میشد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمیتوانست چیزی بنویسند. تا اینکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را
آیا می دانستید هند با دریافت صد دلار ناچیز ویزای توریستی "یک ساله" میده به ایرانیا؟:)) منم نمی دانستم ولی بعد که فهمیدم امید به زندگیم ده درجه افزایش پیدا کرد؛))
من فعلا فقط دو تا فانتزی/ارزوی قبل از مرگ بزرگ که عاشقشونم، دارم، یک همین سفر کردن، دو اینکه انقدر تو این تظاهرات و جنبش ها و فستیوال های خیابونی این کشورای آزاد مثل آلمان و فرانسه شرکت کنم که همونجا کف خیابون از هیجان تموم شم:))
.
پ.ن: از طلاهایی که تو این یکسال و به ویژه در این دو هفته ر
بررسی بازی Red Dead Redemption 2از رختخواب نه چندان راحتم بلند شدم، لباسهایم را به تن کردم و پس از اینکه ریشهایم را تیغ زدم به راه افتادم. در این بین چند نفر از رفقا را نیز دیدم و حال و احوالی با آنها داشتم. سپس اسبم را زین کردم، به رویش پریدم، او را مهمیز زدم و این شروعی برای روز پرماجرایم در غرب وحشی بود. روزی که نمیدانستم قرار است چه اتفاقات عجیب و غریبی در ادامه آن رخ دهد. حالا من «آرتور مورگان» بودم و دیگر قبول اینکه «Red Dead Redemption 2» چیزی بیشت
اول دبیرستان مدرسهی نمونهی دولتی میرفتم. حیاطش بزرگ بود و میشد لا به لای درختها و گلهایش قایم شوی و کلاس را بپیچانی! ساختمان پیشدانشگاهی و خوابگاه هم داشتیم. بهترین دوران تحصیلم بود. مدیر مدرسه یک روز که دبیر نداشتیم آمد کلاس و گفت «بچهها میخوایم ببریمتون گردش. هزینهش رو فردا بیارید.» گروه سرود داشتیم. سالن آمفی تئاتر. کتابخانه. مشاور. معاون پرورشی اتاق جداگانه داشت. مدیرمان همان سال بازنشسته شد و ما برای رفتنش اشک ریختیم. من
تا چندروز پیش نمیدانستم که تا چه میزان توسط آدمهای اطرافم، نِرد به نظر میرسم. مرتضی همین چند روز پیش گفت دخترها و پسرهای جوانی که در کلاس مقالهنویسی و سایر جلسات مقابلم مینشینند، با تقریب قابل قبولی، احتمالا بیشتر از نصف دیالوگهایم را نمیفهمند. یک بار هم «ن» در یکی از مطالب طنزش اسمم را آورد و گفت فلانی نرد است. هرچند که نرد بودن در فارسی -برخلاف انگلیسی- معنای اهانت آمیزی ندارد، اما خواص صاحبِ صفتِ نرد، در فارسی و انگلیسی و عبر
تا چندروز پیش نمیدانستم که تا چه میزان توسط آدمهای اطرافم، نِرد به نظر میرسم. مرتضی همین چند روز پیش گفت دخترها و پسرهای جوانی که در کلاس مقالهنویسی و سایر جلسات مقابلم مینشینند، با تقریب قابل قبولی، احتمالا بیشتر از نصف دیالوگهایم را نمیفهمند. یک بار هم «ن» در یکی از مطالب طنزش اسمم را آورد و گفت فلانی نرد است. هرچند که نرد بودن در فارسی -برخلاف انگلیسی- معنای اهانت آمیزی ندارد، اما خواص صاحبِ صفتِ نرد، در فارسی و انگلیسی و عبر
روند فراموشی در حال شدن ..دارد کمکم میرود. چیزی که از ابتدا هم میدانستم. قرار نبود بماند، که اگر ماندنی بود مثل میم خاک میخورد. حالم گرفته است، بغض دارم و اشک توی چشمانم حلقه زده و از گوشهی پلک میغلتد و پایین میرود. حدس است که جایی مشغول است یا واقع بین شده یا ... هرچه هست در دام فراموشیام و ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد.. در دام مانده باشد صیاد رفته باشد ...
عشق و صید و اینها کجا بود آخر ؟ همهاش کشک.. همهاش دوغ .. همه اش هورمونهای ن
..::هوالرفیق::..
اخطار: لطفا اگر هنوز 18 ساله نشدهاید، این پست را مطالعه نکنید!!
خیلی وقت بود میخواستم در این باره بنویسم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. کلماتی که در ذهن داشتم قالب مناسبی برای بیانش نبودند؛ آخر میدانی دیگر، معانی در ظرف کلمات ریخته میشوند، گاهی ظرف زیادی بزرگ است و آدم را گول میزند و گاهی معنی سنگین است و در ظرف مناسب خودش نیست؛ آنگاه است که حرف میسوزد. دقیقتر مینویسم: معنی میسوزد...
ادامه مطلب
امروز آخرین مهلت قانونی برای انصراف از تحصیلم در دانشگاه تهران است. فکرش را هم نمیکردم که این کار برایم سخت باشد. همیشه چون میدانستم از فیزیک بدم میآید میتوانم هرکاری برای خلاص شدن از شرش انجام دهم. امروز حتی تصوری دیوارهای عجیب و قدیمی و پنجرههای مربعی ساختمانهای پردیس مرکزی باعث شد از همین لحظه دلتنگش شوم.
من از تمام داشتههایم در اینجا دست میکشم به امیدی واهیتر از آنچه که حتی تصورش میکنم. داستان تمام میشوم. بوی ای
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش
میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!
خیلی هیجان زده ام... من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما د
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی
به خاطر تموم فشارای عصبی ای که این مدت تحمل کردم تصمیم گرفتم به خودم هدیه بدم تا روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه واسه همین این ۵ تا کتابو سفارش دادم ...
۱.سمفونی مردگان
۲.نیمه تاریک وجود
۳.شرمنده نباش دختر
۴.کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می دانستم
۵.فصل بعدی زندگی ات را طراحی کن
بی صبرانه منتظرم برسن
البته فعلا دوباره کوری رو شروع کردم قبلا بیشترشو خوندم اما انقد به نظرم کتاب نچسبی و حوصله سربری بود که هیچ تمایلی نداشتم ادامش بدم ... دلیل این همه ت
چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو می ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری ، بندگی کردم!
چو دانس
چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری ، بندگی کردم!
چو دانستم
کسی باور نمیکرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوشروی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمنماه بودم. از سر همین خوشمشربی و خندهرویی بود که تصمیم گرفتم کرهی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجانانگیز، غذاهای خوشمزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانههای سفتِ نمکی را با آن پوستهای نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل میمانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسیام؟ این کر
افزایش قد با متد گرو تالر داینامیک
بلند قامت بودن یک امتیاز بزرگ برای شماست! سلام بیتا بیات هستم کارشناس فیزیولوژی ورزشی،لازم دانستم قبل از این که شما با روش گرو تالر داینامیک آشنا شوید چند تا نکته رو صادقانه خدمتتان عرض کنم،خیلی اتفاقی با این متد آشنا شدم و قبل از آن همه روشها رو برای افزایش ...
دانلود فایل
«چهار روز است احساس میکنم که گویی به کار سخت و رنج آوری مشغولم. سختتر و تلختر از هر کاری، استراحت ندارد، شبانه روزی است! یک دقیقه هم مهلت نمیدهد، بیطاقتم کرده است. در عمرم از هیچ کاری این چنین کوفته نشدهام، این چنین به فغانم نیاورده است. اصلاً هیچ وقت نمیدانستم احساس نکرده بودم که "ننوشتن" هم کاری است و حالا میفهمم که چه کار طاقت فرسایی است. سه چهار روز است که مدام بدون لحظهای بیکاری، دقیقهای استراحت، دارم نمینویسم امشب دیگر
آقای ربانی املشی که با من دوستیِ صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس حوزه علمیه قم بود در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد. من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم؛ اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم.
زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود و طلاب علوم دینی می توانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولا در خانه ها یا اتاق های آن ییلاقات با هزینه های پایین - که شاید ازهزینه زندگی در مشهد
وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: «"تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمیآید که درست از چه زمانی. ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه میدانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلدادهات هستم. تا اینکه یکبار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز، آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
۱۵۸ روز و ۱۴ ساعت و ۱۰ دقیقه مانده به چیزی که دوست دارم هر چه سریعتر از شرّ آن خلاص شوم :)
اگر کسی هست که اینجا را میخوانَد، به احترامش لازم دانستم که بگویم ۱۵۸ روز آنلاین نخواهم شد.
بدرود.
ایستاده«ابر و باد و ماه و خورشید و فلک»، از کارزیرِ این برفِ شبانگاهیبدتر از کژدُم،میگَزَد سرمایِ دی ماهی.کرده موج برکه در یخْ برفدست و پای خویشتن را گمزیر صد فرسنگ برف،امادر عبور است از زمستان دانهٔ گندم.
|محمدرضا شفیعی کدکنی|
به گزارش همشهری آنلاین بوسیله نقل از ایسنا، محمدرضا عارف با حضرت در حسینیه جماران و شریک شدن درون انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان در جمع خبرنگاران گفت: ما بر این باور هستیم که کشور ما مردمی ترین حکومت را دارد و همگی امور و قسمت ملک را مردم یا به رخساره مستقیم و یا بوسیله صورت غیرمستقیم گلچین می کنند. وی افزود: اهمیت و نقش حضور مردم در انتخابات مشخص است و ما در جای جای مختلف طریق رادیکال این وضعیت را می بینیم. غلام همچنین به نشانی یک ش
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
با او دلم به مهر و مودت یگانه بودسیمرغ عشق را دل من آشیانه بودبر درگهم ز جمع فرشته ، سپاه بودعرش مجید جاه مرا ، آستانه بوددر راه من نهاد نهان دام مکر خویشآدم ، میان حلقه آن دام دانه بودمی خواست تا نشانه لعنت کند مراکرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بودبودم معلم ملکوت ، اندر آسمان،امید من به خلد برین جاودانه بودهفتصد هزار سال به طاعت ببوده اموز طاعتم هزار هزاران خزانه بوددر لوح خوانده ام که یکی لعنتی شودبودم گمان به هر کس و برخود گمان نبو
به روز هایی که هنوز پایش به زندگی ام باز نشده بود فکر میکنم...به روزهایی که نفس های گرمش،دست های یخ زده از هیاهوی مرا در خودش گرم نمی کرد ....به همان روزهایی که تکیه گاهی نداشتم...همان روزهایی که ولوله ای درونم بود که خودم هیچگاه بلد نبودم آرامش کنم ...دلم میخواهد راه بروی،از پشت نگاهت کنم ...دلم میخواهد نماز بخوانی،پشت سرت بایستم ..دلم میخواهد تک تک روزهایم را کنارت نفس بکشم ...اصلا دوست دارم تمام زندگی ام را به تو اقتدا کنم ...راستی؛من ِ بدون ِ تو
یک بار هم در خیابان های بغداد می گشتم و راه را گم کردم. از رهگذری سراغ شارع الرشید (خیابان الرشید) را گرفتم. چون اگر به آنجا می رسیدم دیگر می دانستم چگونه به کاظمین برگردم. از لهجه ام فهمید ایرانی ام به فارسی گفت: شارع الرشید را می خواهی؟!
منبع:«خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 35
اما آقای خمینی با اینها (مجاهدین) هیچ وقت موافق نبود. در سال 50-51 آقایان هاشمی و طالقانی در نامهای خطاب به ایشان خواستار اختصاص بخشی از وجوهات به عنوان کمک به سازمان شدند، اما آقای خمینی اجازه ندادند. ایشان کلا مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند. علاوه بر این با مرام آنها نیز موافق نبود. منتها چون جو این طوری بود مخالفت علنی نمی کردند تا دشمن بهرهبرداری کند، ولی از طرف دیگر هیچ وقت هم تایید نکردند.
خاطرات عزت شاهی
خود من تا مدتی نمی دانستم که موض
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم..
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟!
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند سالهام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بیخبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب میدادم و وقتی با نمرهی افتضاحش روبرو میشدم نمیدانستم چه کار کنم.امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمیدیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت میکر
دلتنگ نگاهت هستم احساس میکنم تا زمانی که تو باشی دنیا معنی دارد زندگی با حضور تو در این دنیا زیباست وقتی برای زنده ماندنت تلاش کردم نمی دانستم یک روز اینگونه خشنود خواهم بود دلم از حضورت لذت میبرد چشمانت دنیا را پر از رنگ میکند هیچگاه فکر نمی کردم یک موجود کوچک ناخواسته با تمام وجود خواسته اینگونه بیقرارم کند اینگونه عاقل سود بزرگ شود بخندد یک روز پرسیدی اگر مادر شوی او را بیشتر از من دوست خواهی داشت میخواهم بگویم نه حتی اگر مادر باشم موجود
لبخند می زنند
ابرها را دوست دارم
چندی پیش
قدم زنان سنگ فرش های خیابان را زیر چتر ابرها ، شانه زدی
و ابرها به تماشای تو نشستند
همه چیز را دَر گوشم گفتند ..
وَزش باد را دوست دارم
بوی تن ات را می دزد
و من همه اش را یکجا
زیر همان ابرها
در آغوش می کشم ..
یکهو ( یک باره ) ..
باران بارید ..
نمی دانستم ،
خداوند هم اشک می ریزد
و ابر
و باد
و باران به من و تو لبخند می زنند .. !
" محمد نبهان ، 3 یانیر 2019 "
یک آن که دیروز خود را وارسی می کردم، دیدم از گذر عمر هیچ ندارم در حال. بسیاری از چیزها که می دانستم از یادم رفته است، بسیاری از مهارت ها هم، شوق و شورها هم کم کم رخت بربسته، دلخستگی ها جای دلبستگی ها نشسته، دردهای جسمانی بعضاً عارض شده و خلاصه اینکه کاهیده شده ام به معنی تام کلمه. در همین فکرها بودم که شوقی سرازیر شد به سان آن شعر سیّد که "دارایی من دلی ست سرسبز ز عشق ...". یک حال درویشی ِ سرخوشی مانده است که با تمام گذشته آن را معاوضه نمی کنم. الحمد
ابرهای تیره آسمان زندگیام را پوشانده. خستهام. تعطیلات فرجهها را از شنبهی هفتهی پیش برای خودم آغاز کردهام و بیشتر از ده روز میشود که کلاسها را شرکت نکردهام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شدهام. حضور در خوابگاه را هم نمیتوانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمیدانم راه درست و غلط کدام است. خستهام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بیهدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمیدانستم کجا باید بروم. نمیدا
درباره این سایت